ادوین سری تکان داد و با اخمهای درهم به همسرش خیره شد. شش ماه از ازدواجشان میگذشت، ادوین بیست و نه سال داشت و در یک مؤسسه خرید و فروش سهام کار میکرد و سریعاً در حال پیشرفت و طی کردن مدارج ترقی بود. زنش دبورا بیست و شش ساله بود و تصمیم داشت تا زمانی که بچهدار نشدهاند کارش را به عنوان منشی در شرکت آقای هریدنس ادامه دهد. در منطقه ویمبلدون لندن در مجتمعی به نام زودیاک شماره 23زندگی میکردند. زودیاک از نظر دوستانشان اسم بامزه و دوست داشتنیای بود. هنگامی که به دیدنشان میآمدند جوکهایی درباره برج جوزاو ثور و جدی میگفتند و میخندیدند. مجتمع آپارتمانی زودیاک را آرشیتکتی دانمارکی در سال 1968 طراحی کرده بود. ادوین گفت: _ خیالت را صددرصد راحت کنم من یکی هرگز در این پیکنیک شرکت نخواهم کرد. _ ولی عزیزم… _ تو را به خدا دبورا! این قدر احمق نباش! مادر ادوین اوایل دبورا را «چیزکی خوشگل و ملوس» نامیده بود و بعدها که ادوین گفت قصد دارد با دبورا ازدواج کند در گفتگویی خصوصی رک و پوست کنده به پسرش گفت: یادت باشه عزیزم او همیشه ملوس و خوشگلک باقی نخواهد ماند. این ازدواج ابداً ازدواج معقول و مناسبی نیست!