سالها خودم را محتاطانه به بازنشستگی نزدیک و آن را در مقادیر کم امتحان کردهام. رواندرمانی کار تمام عمرم بوده و تصور رهاکردن آن برایم دردناک است. اولین قدم به سمت بازنشستگی را زمانی برداشتم که تصمیم گرفتم در اولین جلسه مشاوره به بیمارانم اطلاع دهم که آنها را تنها به مدت یک سال معاینه خواهم کرد. اجازه بدهید داستانی درباره آن لحظه برایتان بگویم که فهمیدم باید روانپزشکی را کنار بگذارم. چند هفته پیش، در چهارم جولای، چند دقیقه قبل از ساعت چهار بعدازظهر از مراسم جشنی که در پارکی همین حوالی برگزار شده بود، به خانه برگشتم و وارد دفترم شدم. قصد داشتم یک ساعتی را صرف جوابدادن به ایمیلهایم کنم. همین که پشت میزم نشستم صدای ضربهای به در را شنیدم. در را باز کردم و زنی زیبا و میانسال را دیدم. از او استقبال کردم و گفتم: «سلام، من اِروین یالوم هستم. دنبال من میگشتین؟» «من امیلی هستم. یک رواندرمانگر اهل اسکاتلند و ساعت چهار امروز با شما قرار داشتم.» قلبم ریخت. وای نه! حافظهام یک بار دیگر از کار افتاده بود.