ببینم شهاب، این تویی؟ آره! چقدر کوچولو بودی! این کیه اینطوری بغلت کرده؟ به عکس خیره شدم.این کیه؟ واقعا این کیه؟ قلبم فرو ریخت، زبانم سنگین شد، سرگشته به اطراف نگاه کردم، دنبال راه فراری می گشتم. خانه شلوغ بود. نیمی از مهمانها آمده بودند. مادر اینها را از کجا پیدا کرده بود؟ واقعا بزرگ شدن اینقدر مهم است؟ من چندان تغییری در خود احساس نمیکردم. بچهها همه با هم حرف میزدند، میخندیدند و خانه را ارزیابی میکردند...